این مقاله پیش از این در چهار قسمت ( 1 - 2 - 3 - 4 ) و در سایت سخن معلم منتشر شده است.
در این نوشتار فرض بر آن است که «توسعه یافتگی»، اولاً، دارای دو بُعد مادی (رشد اقتصادی، رفاه عمومی، قدرت ملی، بهداشت و سلامت و ...) و معنوی (غنای فرهنگی، احساس مسئولیت، حکومت مردمی و ...) میباشد، ثانیاً توسعه مفهومی انسانی است که در حیطه انسان و در رابطه با نیازها و علایق وی مطرح میشود و تشخیص وضعیتهای توسعه یافتگی یا توسعه نیافتگی نیز ناگزیر بر عهده اجماع انسانها و توجه به آمار و ارقام است و ثالثاً به لحاظ تاریخی کشورهای پیشرفته غربی کشورهایی هستند که زودتر از سایر کشورها، توسعه به مفهوم مدرن آن را درک کردند و از این رو مبنای سنجش بسیاری از ملتها برای توسعه، میزان نزدیک شدن به وضعیت (غالباً مادی و اقتصادی) غرب میباشد. از طرفی راههای حرکت به سمت توسعه نیز در بیشتر مواقع، الگوبرداری و تقلید از مدل غرب است. ناگفته نماند که تلاش برخی کشورها با استفاده از ایدئولوژیهای مختلف برای استفاده از تکنولوژی غرب و در عین حال جلوگیری از گسترش ارزشهای فرهنگی آن، تاکنون نتیجه چندانی نداشته و این امر فرضیه یکپارچگی و تفکیکناپذیری جنبههای نرمافزاری و سختافزاری غرب را تقویت میکند.
اشاره به این نکته را نیز لازم میدانیم که در دهههای اخیر شاخصهای توسعه در هر کشور به معیارهای فرهنگی نزدیکتر شده و از دورانی که ملاکهای اقتصادی و مادی بر مفهوم توسعه سیطره داشتند، فاصله گرفته است. درآمد سرانه برخی کشورها بسیار بالاست در حالی که شاخصهای فرهنگی و غیرمادی در آنها وضعیت مطلوبی ندارد. اینگونه کشورها با درآمد سرانه مطلوب، امروزه توسعه یافته محسوب نمیشوند و یا نسبت به کشورهایی که عکس این وضعیت در آنها دیده میشود در جایگاه پائینتری قرار دارند.
نگاهی به معیارها و عوامل توسعه از گذشته تا حال
یک کشور قدرتمند و باثبات چه ویژگیهایی دارد؟ براساس کدام معیارها دولتی را ضعیف و دولت دیگر را قدرتمند میدانیم؟ رفاه و آسایش یک ملت و فقر و فلاکت ملت دیگر ناشی از چیست؟
به نظر میرسد که پاسخ به این پرسشها در برهه های مختلف تاریخی و براساس شرایط و مقتضیات هر عصر و دورانی متفاوت و گاه متضاد بوده است. در دورانی که قدرت نظامی و تعداد سپاهیان هر کشور عامل مهمی برای قدرت و ثبات به شمار میرفت کشورهای وسیع و پرجمعیت از هژمونی خاصی در جهان برخوردار بوده و از نظر اجتماعی و حتی فرهنگی نیز کارنامه درخشانی داشتهاند. نمونههای این گونه دولت، ملتها در جهان باستان دولت هخامنشیان و امپراطوری روم است که دو مولفه اصلی آنها وسعت قلمرو و قدرت نظامی بوده است و با تکیه بر این عناصر از موفقیت چشم گیری در عرصه فرهنگ و اقتصاد نیز بهرهمند شدهاند.
از عوامل و شاخصهای دیگر رفاه اجتماعی و قدرت اقتصادی میتوان به ثروت طبیعی اشاره کرد که نمونه آن در جهان گذشته تمدنهای بینالنهرین است که با تکیه بر زمینهای حاصل خیز و کشاورزی تمدنهای شکوفایی را پیریزی کردند و در دنیای معاصر کشورهای نفتخیز خاورمیانه است که توانستهاند تا مدتی معین (هر چند محدود) با تکیه بر پول نفت کشور و جامعه را در ثبات نسبی نگه دارند.
اما صرف نظر از راههای مختلف توسعه و عوامل ثبات و اقتدار در هر دورانی از زندگی بشر عنصر مهمی در زندگی آنها نقش اصلی را ایفا کرده است و آن دانش و میزان آموزش آن است. این عامل از ابتدای تاریخ بشر همراه با سایر عوامل در زندگی انسان وجود داشته است، اما در جهان معاصر از حاشیه به متن آمده و تبدیل به مهمترین عامل در پیشرفت، رفاه، شکوفایی فرهنگی، قدرت نظامی و حتی رشد و اعتلای اخلاق عمومی و تقویت حس نوع دوستی و مدارا در بین انسانها شده است، به گونهای که تمام عواملی که در بالا اشاره شد و از ابتدای تاریخ بشر تاکنون در زندگی انسان تأثیرگذار بودهاند، اینک تحتالشعاع آن قرار داشته و بدون دانش و میزان گسترش آن کارآیی و فلسفه وجودی خود را از دست میدهند.
نقش آموزش در دوران معاصر به گونهای است که به عنوان مثال کشور ژاپن با وسعتی بسیار کمتر از عربستان سعودی، بسیار پیشرفتهتر از آن است و عربستان در هیچ زمینهای قابل مقایسه با آن کشور کوچک نیست و به این ترتیب عاملی به نام «وسعت قلمرو» خاصیت خود را از دست داده و دیگر جزو عوامل تأثیرگذار نیست. از طرفی میتوان با مقایسه کشورهای فرانسه و روسیه و یا سوئد و روسیه، عامل «قدرت نظامی» را هم از لیست عوامل ثبات و رفاه و پیشرفت کشورها حذف کرد و با مقایسه کشور کره جنوبی با لیبی اهرم «ثرت طبیعی» را اهرمی کماهمیت در مقابل آموزش و مدیریت تلقی کرد.
اگر با نگاهی درونی «نه صرفاً بیرونی و مقایسهای) تأثیر آموزش را مورد موشکافی قرار دهیم، میبینیم که بیشتر حوزههای زندگی را تحت تأثیر قرار داده و به شکلی اساسی آنها را دگرگون کرده است. در کشاورزی و دامداری آموزشهای مناسب و علمی باعث شده است تا حتی کوهها را زیر کشت برده و بالاترین میزان محصول را به دست آوردند در حالی که در کشورهایی فقیر شاهد هستیم که وسیعترین زمینهای حاصلخیز و هموار به خاطر فقدان آموزش صحیح و تداوم روشهای سنتی، عملاً بایر و کممحصول است و این ثروتهای خدادادی نتوانسته است گرهی از مشکلات مردم بگشاید. ثروت عظیمی به نام نفت، اقتصاد کشورهای پیشرفته را شکوفا ساخته ولی در اطراف چاههای نفت خاورمیانه و در روستاها و شهرهای آنها فقر و فساد بیداد میکند و این ثروتها عملاً به درد دیگران خورده است تا خود آنها. تسلیحات و مهمات پیشرفته نظامی با آخرین روشها و یافتههای علمی در کشورهای کوچک و صنعتی غرب ساخته میشوند، اما در شهرها و مراکز کشورهای جهان سوم مورد استفاده قرار میگیرند و حکومتهای آفریقا و آسیا نفت خود را میفروشند و اسلحه میخرند و با یکدیگر نبرد میکنند و شهرهای یکدیگر را هدف قرار میدهند.
میبینیم که تقریباً تمام عوامل تأثیرگذار بر قدرت یک دولت ـ ملت چگونه خاصیت خود را از دست داده و حتی نقش منفی برای آن کشور بازی میکنند و تنها علم و دانش و آموزش نیروی انسانی و مدیریت است که علاوه بر ایفای نقش خود، دیگر عوامل را هم به خدمت خویش درآورده و بر آنها فرمان میراند.
آموزش و اهمیت آن در عصر جهانی شدن
با ورود به عصر جهانی شدن یا به تعبیر «مک لوهان» تأسیس دهکده جهانی این عنصر بیش از پیش تقویت شده و نقشهای بزرگتری را بر عهده گرفته است. در این دوران مکان و جغرافیا کارکردهای قبلی خود را از دست داده و دچار فشردگی شدهاند. دیگر نمیتوان در محیطی خاص گونهای از رفتارها و عملکردها را متناسب با آن محیط داشته باشیم و حُسن و قبح آن را نیز براساس مقتضیات آن محیط توجیه نماییم. امروزه هر عملی و هر اقدام اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و ... به طور همزمان در تمام دنیا در معرض نگاه است و در هر گوشهای از کره زمین تأثیرگذار. چارچوبها و مرزهای گذشته شکسته شده و هویتها دیگر براساس شناسههای قدیم شکل نمیگیرد. سیاستهای اقتصادی مستقل در یک کشور زیر ذرهبین جهانیان قرار دارد و اگر این سیاستها باعث افزایش فقر و بیکاری شود بدون شک در تمام دنیا تأثیرگذار است و به همین خاطر دولتهای ملی تا اندازه زیادی نقش و کارکرد خود را به سازمانهای جهانی مانند صندوق بینالمللی پول، سازمان تجارت جهانی و ... سپردهاند. در چنین دنیایی توسعه دانش و گسترش آموزش و چگونگی و کیفیت آن عنصر مهمی است که میتواند سرمایههای زیادی را از گوشه و کنار جهان جذب کند، باعث افزایش اشتغال و رفاه عمومی گردد، فرهنگ ملی و بومی را در سطح جهان مطرح و آن را تبلیغ کند و سهم شایستهای از مبادلات فرهنگی و اقتصادی را نصیب جامعه ما کند و غفلت و سستی در این راه نیز میتواند به سرعت کشور را به سمت فروپاشی اجتماعی، بحران اقتصادی، خلأ فرهنگی و هویتی، فرار مغزها و سرانجام تجزیهطلبی قومی و بنبست همهجانبه بکشاند.
جهانی شدن فرصت بسیار مهمی است که کشور ما به مراتب بیشتر از سایر کشورها میتواند از آن استفاده کند. به خاطر جوان بودن جامعه ایران، وسعت و اندازه آموزش و پرورش و آموزش عالی و تعداد زیاد دانشآموز و دانشجو در ایران، وجود منابع عظیم طبیعی، ژئوپولیتیک مناسب، تاریخ و فرهنگ کهن و غنی ایران و دیگر عوامل مهم و تأثیرگذاری که کشور ما از آن برخوردار است میتوان با مدیریت مناسب و کارآمد و آموزش گسترده و مناسب در تمام سطوح، موقعیت مناسبی را در عرصه جهانی به دست آورد و به دستاوردهای بزرگی در عرصه اقتصاد و فرهنگ دست یافت، اما همواره باید به این نکته توجه داشت که جهانی شدن ماراتن سخت و نفسگیری است که در جادهای به نام « تخصص و آموزش » در جریان است، شکست یا کنارهگیری از مسابقه، به نابودی ما منجر میشود.
لازمه پیروزی در این مسابقه تغییر نگاه و نگرش ما به مقوله آموزش است و این نگاه ما باید از پایهایترین و ابتداییترین مرحله آن یعنی آموزش و پرورش و سپس آموزش عالی شروع کنیم. به جرأت میتوان گفت که هرگونه تغییر و اصلاحی در جامعه که از آموزش و پرورش آغاز نشود و یا آموزش و پرورش در آن نقش اصلی را ایفا نکند، تغییری عقیم و ناقص خواهد بود که از بدو شروع خود محکوم به بنبست و شکست است چرا که برنامههای اجتماعی و اقتصادی نیازمند بستری از افراد جامعه است که اولاً آن برنامهها را نیاز خود بداند و ثانیاً ضروریات و شرایط تحقق آنها را فهمیده و برای ایجاد آنها تلاش کند. به عنوان یک مثال تاریخی میتوان از اصلاحات اجتماعی و سیاسی در دورههای مختلفی از تاریخ ایران اشاره کرد. مانند نهضت مشروطیت، ملی شدن نفت و... که حرکت هایی به شدت نخبهگرا بوده و در سطح عده معدودی از نخبگان مطرح شده و تودههای مردم از ضرورت و دیگر جزئیات آنها آگاه نبودهاند سرانجام به بنبست رسیده و نتوانستهاند آن گونه که باید اهداف از پیش تعیین شده خود را محقق سازند.
نیاز به نگاه پراتیک در عرصه اندیشه
نکته مهمی که باید به آن اشاره کرد ضرورت پرهیز از ذهنیگرایی مفرط و حرکت به سوی پراگماتیسم در عرصه علوم مختلف به ویژه علوم انسانی است. جامعه ایران به خاطر شرایط مختلف تاریخی، جامعهای است ذهنیگرا و این علاقه شدید به ذهنیگرایی در کنار عاملی چون داشتن فرهنگ شفاهی و سادهسازی بیش از اندازه و نیز فقدان نگاه تخصصی به علوم ، مشکلات زیادی را در مسیر توسعه انسانی و همهجانبه یک جامعه به وجود میآورد.
به عنوان مثال میتوان گفت بسیاری از ایرانیان با وجود علاقه وگرایش به آخرین دستاوردهای فکری و فلسفی غرب و ترویج و ترجمه آن در جامعه، در نهایت نمیتوانند نتایج این اندیشهها را در حوزه عینی جامعه به دست آورند و به هرمنوتیک و پست مدرنیسم و سوسیالیسم و... به مثابه سرگرمیهای فکری و ذهنی خویش نگاه میکنند که باید چند صباحی را با آن سپری کنند در حالی که جامعه و تودههای مردم هنوز هم با ابتداییترین دستاوردهای فرهنگی غرب همچون مفهوم «شهروند» بیگانهاند.
گویی انزواطلبی و گوشهگیری مردم ایران که به خاطر هزاران سال استبداد از نسلی به نسل دیگر منتقل شده است، میرود تا بار دیگر خانقاههایی (این بار به شکل مدرن) بنا کند و نخبگان جامعه بیخبر از جامعه و مردم و نیازها و اقتضائات توسعه، در آنها جمع شده و به تفنن فکری و روحی بپردازند. این خصلت که به گریز از پذیرش مسئولیت و عدم تأمین شرایط اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی لازم برای توسعه پایدار میانجامد، به سرعت مراکز فکری ـ فرهنگی، دانشگاهها و دیگر حوزههای تولید فکر را درمینوردد و آنها را از خاصیت اولیه و فلسفه وجودی خود تهی میکند.
سؤال اینجاست که با تمام شرایطی که گفته شد آموزش معطوف به توسعه چه ویژگیهایی باید داشته باشد؟
اگر بخواهیم محور اساسی آموزش را بر آموزش و پرورش و آموزش عالی بنا کنیم، آنگاه میتوان گفت در برنامهریزی و اقداماتی که در این راه انجام میشود، موارد زیر را باید در نظر داشته باشیم:
1- پرهیز از نگاه ایدئولوژیک به مقوله علم:
یکی از ویژگیهای علم را میتوان « ابطالپذیری و نسبیّت » دانست که بر مبنای آن یافتههای علمی، دستاوردهای موقتی محسوب میشوند که هنوز به وسیله یافتهها و قوانین جدید علمی باطل نشدهاند اما میتوان انتظار داشت که به این سرانجام دچار شوند. نگاه تاریخی ما به علم نیز این مدعا را اثبات میکند که قوانین و پارادایمهای علمی بعد از مدتی توسط یافتههای جدید در معرض ابطال قرار گرفته و از درجه اعتبار ساقط شدهاند. همان گونه که میدانیم قرنهای متمادی هیأت بطلمیوسی، پارادایم غالب در ستارهشناسی و نجوم بود و مرکزیت زمین در جهان هستی یکی از آموزههای این پارادیم محسوب میشد. حال فرض کنید یک جهانبینی، مذهب یا ایدئولوژی خاصی با دخالت در حوزه علم، اصول و یا فروع خود را بر این قوانین استوار میکرد، در این صورت پس از ابطال و ایجاد بحران در این پارادایم علمی، مذهب و یا ایدئولوژی مورد نظر نیز به همان سرنوشت دچار میشده و چنان که بسیاری از تعالیم کلیسای کاتولیک در قرون وسطی به همین خاطر از اذهان مردم پاک شده و به حوزه خرافات رانده شدند و جای هیچگونه تعجبی نیست که منجّم بزرگی به نام گالیله با وجود این که در حوزهای غیردینی به نتایجی خاص رسیده بود اما توسط کلیسا محاکمه گردید. نمونههای فراوانی همچون مثال فوق را میتوان در متون دینی مختلف مشاهده کرد که دیدگاههای علمی و انسانشناختی در آنها با واقعیتهای موجود در جهان معاصر همخوانی ندارد.
پس بهتر است که تبلیغ یک جهانبینی یا ایدئولوژی خاص را از راههای مرسوم خود انجام داده و از تلاش برای انطباق آن با مفاهیم علمی و یا استخدام آن برای اثبات مسائل علمی پرهیز نماییم. چرا که در غیر این صورت هم فرهنگ و ایدئولوژی مورد نظر را در حد یک یافته علمی تنزل دادهایم و هم جنبه پراتیک علم را از آن گرفتهایم.
از طرفی ، رنگ و لعاب ارزشی دادن به مفاهیم علمی در کتابهای درسی مانع مهمی برای ایجاد خلاقیت و کنجکاوی به شمار رفته و دانشآموز را تا اندازه زیادی از چون و چرا کردن در مباحث علمی باز میدارد. آمیختن علم و اخلاقیات متافیزیکی را با قوانین علمی وآموزهها و پدیدههایی از پیش اثبات شده مواجه میکند که به صورتی منظم و منطقی در کنار هم چیده شدهاند و او تنها میتواند از دور به تماشای قالبهای پیش ساخته بنشیند و به تدریج نتیجه میگیرد که باید علاقه به «تغییر و ساختن» را به کناری نهد. مطالعه تاریخ غرب هم مؤید این مطلب است که در زمان سلطه کلیسا بر تمام شئون زندگی از جمله علم و دانش، دستاورد قابل توجهی در عرصه علم به دست نیامده است. اما در دورانی که به تدریج نفوذ و سلطه کلیسا از میان رفت و علوم جدید به استقلال رسیدند توسعه همه جانبه در غرب آغاز شد و در زمینه علمی به بالاترین دستاوردها رسیدند تا جایی که در علم ژنتیک و شبیهسازی انسان پای در مسیری نهاده اند که انتهای آن غیرقابل تصور است.
«جورج سارتون نویسنده اثر حجیم «تاریخ علم» نیز «آئین مدرسی» را عامل افول علمی مسلمین میداند. البته او این آئین را مشکل کلی علم در قرون وسطی میداند. پیش از سده دوازدهم مسلمانان در شرق و غرب به طور چشم گیری برتر از دیگران بودند، بنابراین مسلمانان از نظر علمی پیشاپیش بشریت قرار داشتند. از سده دوازدهم به بعد به تدریج رجحان به جهان لاتین (غرب) منتقل شد، ولی این جریان تا سده شانزدهم (کامل نشد) پس از آن علم غربی با گامهای بلند شروع به رشد کرد، در حالی که تمدن شرقی در حال وقفه ماند یا حتی رو به زوال گذاشت.
تفاوت حرکت دو نوع تمدن شرقی و غربی پس از آن به طور روزافزونی افزایش یافت، چندان که پس از اندک زمانی مقایسه آن دو سودی نداشت. حال بگویید که این جدایی چگونه آغاز شد و چگونه اتفاق افتاد که پس از آن که ملل شرق و غرب (تا پایان قرون وسطی) با هم طی طریق کرده بودند، در آن نقطه از هم جدا شدند، شرقیان در همانجا ماندند و غربیان هر چه سریعتر در طریق کشف به پیش تاختند؟ توضیح آن بسیار ساده است. مردم شرق و غرب در معرض آزمایش بزرگ «آئین مدرسی» قرار گرفتند. مردم غرب از آن به درآمدند ولی شرقیان شکست خوردند.(1)
اگر چه در سالهای اخیر نشانههای زیادی از استیلای نگاه پراگماتیستی به علم در جامعه مشاهده میشود اما برای کاربردی کردن علوم، ترویج فرهنگ نقادی و شکستن موانع ذهنی و عینی نقد و ورود به عرصههای رازگونه تاریخ و فرهنگ بشری، راهی بس طولانی باید پیموده شود و چنانچه جامعه ما بتواند به اجماعی نسبی در این زمینه علیالخصوص در بین روشنفکران و نخبگان و دانشگاهیان دست یابد، اولین شرط اساسی توسعه که همانا «درک شفاف و مشخص مفهوم توسعه و ترسیم راههای رسیدن به آن» میباشد، متحقق شده است.
2ـ آموزش مدنیّت و مردمسالاری و اصلاح معایب رفتاری و شخصیتی:
همان گونه که اشاره شد در عصر جهانی شدن مهمترین شاخص و عامل توسعه هر کشور وجود انسانهای توسعه یافته است. چنان که مهمترین نیاز برقراری دموکراسی، وجود شهروندانی دموکرات است.
در جوامع پیچیده امروز نمیتوان امیدوار بود که با اهرمهای فشار قانونی یا غیرقانونی تمامی افراد جامعه به صورتی یکپارچه تبدیل به افرادی مسئولیتپذیر، قانونگرا و آگاه به نیازهای خود و جامعه کرد، بلکه لازمه این کار آموزش ریشهای افراد از طریق آموزش و پرورش و ترویج فرهنگ آن به وسیله رسانهها، خانواده، احزاب و نهادهای مختلف میباشد.
برای انجام این کار بزرگ لازم است که اولاً مدیریت آموزشی کشور به شکل اساسی غیرمتمرکز شود. ثانیاً در برنامهریزی و تهیه محتوا از متخصصان علوم تربیتی، جامعهشناسی، روان شناسی و ... با گرایش های مختلف استفاده شود و ثالثاً شاخص های شناخته شده توسعه همه جانبه که در کشورهای موفق آزمایش شده و سربلند بیرون آمده اند، مد نظر قرار گیرد.
در تدوین و تنظیم برنامههای مورد نیاز برای رسیدن به این هدف نیز انجام اقداماتی اساسی، لازم و ضروری است از جمله: اختصاص درسهایی از دروس هفتگی دانشآموزان مقاطع راهنمایی و دبیرستان و نیز چند واحد از دروس دانشگاهها در قالب واحدهای عمومی برای کلیه رشتهها به مباحث مهمی چون حقوق شهروندی، تشکلگرایی، حقوق بشر و تساهل و مدارا و نیز استفاده از معلمین آموزش دیده و متخصص در این مباحث برای دانشآموزان و دانشجویان و دادن ارج و منزلتی همانند سایر دروس به این درسها در مدارس و دانشگاهها.
از دیگر فعالیتها و اقداماتی که میتوانند نقشی اساسی را در این زمینه ایفا کنند و مکمل خوبی برای اقدامات فوق باشند میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
الف: تلاش برای شناخت و نقد خلقیات ملی و تاریخی :
در این امر مهم لازم است با نگاهی تاریخی و دقیق فراز و نشیبهای تاریخ کشور را بررسی و سپس تأثیر حوادث مختلف بر خلقیات و روشهای زندگی مردم را آشکار کند. آنگاه راههای برطرف کردن عیوب اخلاقی و شخصیتی در جامعه را بررسی کرده و پیشنهادهایی را به برنامهریزان و مجریان دستگاهها و نهادها ارائه داد.
اگر چه بسیاری از تحلیلها در این مورد راه اغراق میپیمایند، اما نمیتوان بسیاری از واقعیتهای تلخ در مورد موانع تاریخی و شخصیتی توسعه را انکار کرد.
« مشکل ما ترکیبی از بحران شخصیت و افکار غیرمنطقی است. بزرگترین خدمت یک مدیر، یک اندیشمند، یک رئیسجمهور و یک نماینده مجلس به ایران و ایرانی این است که به متحول کردن شخصیتی ایرانیان اهتمام ورزد. ما به یک ایرانی تازه نیاز داریم. یک ایرانی وظیفهشناس، مسئولیتپذیر، حدشناس، منصف، پرکار، متدین بدون هیاهو، با حس وابستگی به سرزمین، قدرشناس، انتقادپذیر، مطمئن از خود، متکی به خود، کم سخن، کم ادعا و خودشناس. افکار متعادل برآیند شخصیت متعادل است و شخصیت نیز مقدم بر افکار است. شخصیت، تربیت و اصالت میخواهد، کاربردی شدن نظام آموزشی و پرداختن به خلق و خوی ایرانی نه تنها مبنای شناخت مشکلات ماست بلکه مبنای برنامهریزی برای نسلهای آینده است. ژاپنیها رهیافت کاربردی در کشورداری و تحول را از 1870 آغاز کردند و در نیمه دوم سده بیستم پاسخ آن را گرفتند. احاله مباحث فلسفی به دانشگاهها و تمرکز بر تحول تربیتی و شخصیتی ایرانیان مهمترین وظیفه دولتها در ایران است.
بدون انسانهای قاعدهمند، نمیتوان ساختار برپا کرد. امروزه شخصیت ایرانی غیرقابل پیشبینی است و چون شخصیت و رفتار او و افکار او قاعدهمند نیست، غیرقابل مدیریت است. ثبات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی در قاعدهمندی است. اگر بخواهیم انسانها را در قالب ساختارهای منطقی قرار دهیم و تربیت کنیم، آیا مبنای برنامهریزی «انسان» است یا «ساختار» یا هر دو و اولویت با کدام یک از این دو اصل است؟ در واقع به هر دو نیاز است. هم به انسانهای منطقی و علمی و منصف و قاعدهمند و هم به ساختارهای تعریف شده و نقدپذیر و در حال تحول. اما بدون اولی نمیتوان دومی را بنا کرد. (امروزه تنها راه) علاج هیجانی بودن، احساساتی بودن، دمدمی مزاج بودن، غیرقابل پیشبینی بودن و فردمحور بودن، ورود به عرصه تفکر و علم و عقلانیت است. در این چارچوب کنشهای ما مربوط به دوره پیش از مدرنیته است. از این رو با اعتقاد پشت چراغ قرمز نمیایستیم، دیر رفتن به جلسات برای ما مهم نیست، پاسخ تلفن کسانی را میدهیم که مقام مهمی دارند، پرچم کشورهای خارجی را به پشت ماشین مان میچسبانیم، احترام به رأی انسانهای دیگر موضوعی جدی در بافت فرهنگی ما نیست، وقتی اشتباه میکنیم، پوزش نمیخواهیم، از کارها و دستاوردهایمان بیش از حد مغروریم و هیچ کس را قبول نداریم.
مجموعه این رفتارها ریشه در فرهنگ قبیلهای و استبدادی دارد. پیش از اصلاح این فرهنگ رفتاری و مبانی نادرست شخصیتی چگونه میتوانیم سیستم بسازیم و پیشرفت کنیم؟»(2)
متأسفانه در چنین شرایطی گاه شاهد حرکتهایی در جامعه هستیم که نه تنها به ترویج عقلانیت رفتاری در جامعه کمک نمیکند، بلکه در زنده کردن و تبلیغ حرکتهای هیجانی، اصالت دادن به عیاری و «لوطیگری» به جای قانون مداری و ارزشی دانستن رسومات قبیلهای و بدوی به جای تلاش و تکاپو برای ساختن جامعه مدرن هستیم و همین امر وظیفه نهادهایی چون آموزش و پرورش و آموزش عالی را سنگینتر و دشوارتر میسازد. این نهادها باید بتوانند به فردی که بیش از 15 سال و در دورههای مختلف زندگی خود تحت پوشش فرهنگی و علمی و تربیتی آنها بوده است یاد دهند که احساساتی بودن، فداکاری و دیگر ویژگیهای اخلاقی از این نوع بسیار مثبت است اما برای توسعه و پیشرفت به چیزهای دیگری غیر از اینها نیز نیاز داریم و یا ناسیونالیسم و وطنپرستی ما نباید تنها جنبه احساسی داشته باشد، بلکه ناسیونالیست کسی است که در هر مقامی که باشد از مسئولیت و کار زیاد شانه خالی نمیکند. اگر جوان دانشجوی ایرانی دوست داشتن وطن را تنها در ناسزاگویی به ملتهای دیگر میبیند و یا اگر کارگر ایرانی دغدغهاش این است که هر چه کمتر کار کرده و حقوق بیشتری دریافت کند، اگر فروشندههای ما مغازه خود را تمیز میکنند ولی آشغالها را در خیابان و جوی آب میریزند، اگر روشنفکر و سیاست مدار و روزنامهنگار ایرانی تنها خودش را قبول دارد و حاضر به گفتگو با رقیب خود نیست و اگر شهروند ایرانی در مقابل قدرتمندان و ثروتمندان تملق میکند ولی همسر و فرزندان خود و یا همسایه فقیرش را مورد آزار و اذیت قرار میدهد، همگی اگر ناشی از کمکاری ما در آموزش و پرورش نباشد، لااقل در اینجا قابل اصلاح و تربیت هستند ،به شرط آن که فرد فرد ما نیاز به اصلاح و توسعه را همچون نیاز به آب و غذا از اولویتهای اصلی و اساسی خویش قلمداد کنیم.
ب ـ تمرین دموکراسی و ترویج فرهنگ تشکلگرایی:
تشکلگرایی و تقویت فرهنگ مشارکت عمومی مخصوصاً در بین جوانان دانشآموز و دانشجو باعث رشد خلاقیتهای فردی و گروهی در بین آنان شده و احساس مفید بودن و تعلق داشتن به گروه و جامعه را در آنان بیدار میکند. قرار گرفتن در یک ساختار دموکراتیک که فرد آن را متعلق به خود میداند باعث نظمپذیری و در نهایت جامعهپذیری وی میشود و از قانونگریزی و رفتارهای ضد اجتماعی در جامعه جلوگیری میکند. از طرفی این کار علاوه بر این که افراد را در یک فضای عقلایی و منطقی قرار میدهد و رابطه آنها با دولتها و برنامهریزان را سامان میبخشد باعث رشد مهارتهای علمی و تربیت افراد نخبه در درون یک تشکل نیز میشود.
امروزه مهمترین آفتی که جوانان را از مشارکت و فعالیت گروهی و شور و نشاط بازمیدارد و آنها را به وادی انزوا، سکوت، هنجارشکنی و مسئولیتگریزی سوق میدهد این است که خود را بازیچه دانسته و امیدی به نقشآفرینی و تأثیر بر اوضاع اجتماعی نداشته باشند. توجه و احترام به دیدگاههای جوانان در برنامهریزیهای علمی و آموزشی گذشته از این که این برنامهها را واقعیتر و کاربردیتر میسازد، همچنین باعث میشود که جوانان در موفقیت و اجرای آن برنامهها نهایت تلاش و همکاری را از خود نشان دهند.
نکته قابل توجه در تشویق جوانان و کمک به آنان برای ساختن تشکلهای صنفی، سیاسی، فرهنگی و... این است که هرگونه قیم مآبی و تحدید اختیارات آنان، میتواند فلسفه وجودی این کار را زیر سؤال برده و نقش آنها در تصمیمگیری و ابتکار را خنثی سازد. ما نمیتوانیم برای جوانان و نوجوانان تشکل بسازیم و آنگاه خود آن را اداره کنیم، به اعضای آن امر و نهی کنیم و این کار خود را نیز تمرین دموکراسی بدانیم .
تأسیس تشکلهای واقعی و گسترش آنها در بین جوانان و در زمینههای متعدد باعث ایجاد تحرک و پویایی در جامعه، جلوگیری از انزوا و سرخوردگی در بین جوانان، افزایش شعور سیاسی، گسترش و تعدد نهادهای متولی آموزش در جامعه و پویایی جامعه مدنی میگردد که وجود آن سهم عمده ای در توسعه داشته و شاخص مهمی در ارزیابی توسعه فرهنگی و انسانی در جهان امروز محسوب میگردد.
پانوشت:
1ـ جورج سارتون، به نقل از صادق زیبا کلام، ما چگونه ما شدیم، انتشارات روزنه 1378 صفحه 209
2ـ محمود سریعالقلم، اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی شماره 192 ـ 191 ص 18ـ17